اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وپنجم

 
میرفت سمت بوته سیاهه ومنم دلم داشت میومدتودهنم وساکت بودم اونم چیزی نمیگفت,خم شد,واااااووووووو....ازخوشحالی پریدم هوا....اره پاکت سفیدکه یه قلب آبی روش بودوبرداشت وروشوسمت من کرد,حرفم نمیومدازبس خوشحال بودم
 
گفت پیداش کردم!!!گفتم اوهومممم خوشحالمممم گفت دستت دردنکنه ممنونم خیلی استرس گرفتی,گفتم قابلتونداره امیدوارم خوشت بیاد,گفت ممنون من دیگه برم تایکی نیومده گیربده,امروزخیلی مشکوک زدم این دوروبرا,گفتم باشه مواظب خودت باش وخدافظی کردیم وعشقم رفت.....
رفتم توکلاس وحالاعملیات باموفقیت انجام شده بودویادمون افتادکه گرسنه ایم(خخخخخخ)من توکیفم سیب داشتم میخاستم ببریم باهم همگی بخوریم,زیپ کیفموکه بازکردم دیدم وااااااااای رمزه ونامه هه مونده,روصندلی ولو شدم ازدق میخاستم بمیرم,خب اگه رمزه رونداشت نمیتونست دفتروبازکنه,فوری شمارشوگرفتم اخرای۵دقیقه مکالمه بودفقط شدبگم یه زنگ بزن,زنگید گفتم:وای اقام سلام,کجایی؟گفت تودوراهیم!!!گفتم وای بایدبرگردی یه چنتابرگه مونده توکیفم حواسم نبوده,گفت من دیگه دارم میرم اشکال نداره هروقت دیدیم میدی بهم,گفتم نه اگه اینارونداشته باشی نمیتونی بازش کنی,گفت خب پس بیارجلودریه لحظه میگیرم وردمیشم,گفتم وای اقام الان زنگ کلاس میخوره بعدشم اون آقاهاجلودردوربین نصب میکنن
 
گفت خب پس میدونی چیکارکنی؟؟گفتم چیکاااار؟؟گفت:اون برگه هاروبزارتویه نایلون یه سنگم بزارتوش تاسنگین باشه,باچسب ببندش بعدازیه دیواربندازبیرون بهم بگوتابرم بردارم...
وای من فرصت نداشتم برم پایین ازتوحیاط سنگ پیداکنم,نایلون بشقابموبرداشتم وقاشق چنگال خودموگذاشتم
 
داخلش بااون برگه هاوگره زدم سرشو,اونقدعجله داشتم که صبی قاشق چنگالموتندی برداشته بودم که برسم پروژه اول هرکدومش یه شکلی بود,همون وقتم که میزاشتم تونایلون حواسم نبودیادم رفته بود,الان که یادم میوفته خندم میگیره لپام قرمزمیشه...
خب زنگم زدبهش گفتم ازاون پیچی که میپیچه طرف مدرسه بیا,من ازپنجره سالن دستموبیرون میکنم که ببینی,وای خیلی استرس زا بودزنگ کلاس تادوسه دقیقه زده میشددخترعموی عشقم بادوستش توسالن قدم میزدن منو زری هم وایساده بودیم کنارپنجره که ازاونجاپرت کنیم بیرون,فاصلمون یه۶،۷متربیشترنبود,(الان که دارم مینویسم یه حال خوشی بهم دست میده,ذوق دارممممم) داشت میومد واون دوتادخترم رسیدن به ماودورزدن عشقمم رسیدقشنگ روبروی پنجره داشت ماشینونگه میداشت منم دستموبلندکردم بودم که اون دوتابازرسیده بودن ته سالن ودور میزدن که غزل(دخترعموش) گفت:إ...این که ماشین پسرعمومنه که
 
ولبخندزنان داشتن نزدیک میشدن که من بادستم بهش اشاره کردم برو برو واینسا...یه جاده ی خاکی اونجابودعشقم ازاون رفت ودورشد,اونارسیدن ومن گفتم :هه,غزل جان هرماشین اون مدلی فک میکنی ماشین پسرعموتوأ؟!!!!
خندیدن وهیچی نگفتن وزنگ خورد,یادمه میگفتن زنگ آخر دبیرزبان میادسرکلاس,دبیره سال سومم دبیرزبانمون بودپایه بودبهش گفتیم دوسه تاازبچه هانیومدن مانمیایم سرکلاس(البته من که دستم بندبودوسرم شلوغ بچه هازحمتشوکشیده بودن)
خلاصه زنگ کلاس خوردوهمه رفتن سرکلاس,ما۸نفری ایکیپی راه افتادیم بریم جلودرشلوغ بازی دربیاریم که عشقم بیادازمن بگیره واین پروژه نفس گیر ولی باحال به پایان برسه
 
بابای راحله سرکارگرایی که دوربین وصل میکردن بود,بین دوستام فقط من اشنابودم براش,نایلونه هم توجیب مانتوم بود,صدازد:... پریزتوایوان آقای قهرمانی ایناروبزن ببین لامپشون روشن میشه یانه؟!!(اقای قهرمانی سرایدارمدرسس,خانومشونم برادبیراچایی اماده میکردن)من یادم افتادکه خانومش الان پایین تومدرسس وظرف میشوره خودشم که توآشپزخونس کسی خونشون نیست,پریزو که زدم روشن شدبابای راحله رفت ومن تنهاشدم اونوردیواراون خونه بازبود,درآن واحدازجیبم درش اوردم وانداختم ازدیواراونطرف وبدو بدو رفتم پیش دوستام,ردیفی نشسته بودیم روسکوی مقابل درحیاط مدرسه
 
تک زدم عشقم زنگ زد وبعدکلی آدرس دادن فهمیدکجارومیگم,ازصداماشینش بعدپنج دقیقه حدس زدم که اومده وبرداشته,من شارژنداشتم اونم شارژ برقیش تموم شده بودوگوشیش خاموش شده بودکه بفهمم پیداکرده برداشته یانه,باهم روسکوکه نشسته بودیم عشقم ردنشد که ببینم پیداکرده میره,برااینکه مطمعن شم پیداکرده,جیگرموبقول معروف گرفتم لا دندونام ودوباره رفتم تودهن شیر!!!!!
 
یعنی تصمیم گرفتم دوباره برم توحیاط اقای قهرمانی اینا واین بارکارشاق ترخارج شدن ازدرحیاط اونا...کاری بس خطرناک ونفس گیر,دوستام خیلی باحال بودنا برادل گرمی بهم میگفتن مامراقبتیم برو!!!(الان وقتی به اونروزافک میکنم ازجرأت خودم موهابدنم سیخ میشه,تصورکنین موقع برگشت خانومش منومیدیدکه ازبیرون دارم برمیگردم,اونوقت فاتحه من خونده میشد)
خلاصه باصلوات کشیدن ودعاخوندن رفتم بیرون وپشت اون دیواروگشتم دیدم نایلونه نبودومطمعن شدم که پیداکرده ورفته وبرگشتم داخل وخداروشکرهیچ اتفاق خاصی نیوفتاد,اونروز نذر کرده بودم اگه وسیله هابدست 
 
عشقم رسیدواتفاق بدی نیوفتاد۱۰روز پشت سرهم روزه بگیرم
 
گذشت وگذشت تاساعت شد۱۵:۱۵دقیقه ومث
 
همیشه تعطیل شدیم وسرویس اومدکه برگردیم خونه,دل تودلم نبود انتظارداشتم ببینمش روایستگاه ولی نبود,راحله ازهیچی خبرنداشت بهش گفتم اجی ازاینجاکه میری توباغی که روبروخونتونه درخت سومی ازسمت چپ کناردیوارببین یه جعبه آویزونه یانه خبرشوبهم بده,برااین خودم نرفتم که میخواستم زودتربرسم خونه خطموروشن کنم ببینم هیچی نگفته...رسیدم خونه گوشیموقبل هرکاری روشن کردم دیدم خبری نیست ازش تکش زدم دیدم انگارخاموشه اونموقعاوقتی گوشیش خاموش میشدیاحالت پرواز بود نه زنگ میکشیدنه چیزی,حدودسی ثانیه میشدوقطع میشد,پیش خودم فک میکردم برااینکه اذیتش کردم برابازکردن قفل دفتردیگه گوشیشو براهمیشه خاموش کرده یاخیلی فکرادیگه که به ذهنم خطورمیکردوچهارستون دلمومیلرزوند,تااینکه گوشی خونه زنگ کشیدراحله بودبرداشتم گفت اجی نه جعبه آویزون بود,باز دلم یه ذره آروم گرفت که احتمالاهنوز رمزو پیدانکرده
 
الان که به اونموقع وفکرام فکرمیکنم ازعجول بودن وطرزفکرام حرصم میگیره,یه حالت استرسم داشتم که یکی دیگه اون جعبه روببینه برداره وبعدیه قسمت ازکارام ازبین بره ,برداشتم رمزو براش فرستادم,چون خاموش بودتحویل نداد,بعدنیم ساعت تحویل دادوعشقم زنگ زد,بازم استرس واین بارتوچشام ازخوشحالی برق میزدکه دارم صداشومیشنوم گفت:وای مرسی ...باورم نمیشه اینابدستم رسیدن(آخه خیلی وقت بودمیخواستم بدستش برسونم ونمیشد) گفتم عزیزم اصلاقابلتونداشتن خوشحالم که ازشون خوشت اومده ولی گفت ممنونم واقعاحلقت همونطورکه خودت گفتی یه کوچولوبرام گشاده ولی جوری نیست که بیوفته ومطمعن باش که همیشه دستم میکنم(تواون نامه پنج صفحه ای نوشته بودم عین این حلقه رودوساله دارم دستم میکردم که هیچکی جرأت نکنه بهم بدنگاه کنه اینم دادم برای تومیدونم گشاده ولی دلم میخادتازمانیکه دومادنشدی همیشه دستت کنی,اون دفتراروهم نظرسنجیه روگفته بودم که نمیگم الان بنویس بده پیشت باشه هروقت که مطمعن شدی میتونیم برای همیشه مال هم باشیم پرش کن وبدستم برسون فقط دلم میخادجواب سوال پنجم اونی باشه که دلم میخاد,مطمعنم میتونی بدستم برسونی حالاهرجای دنیاکه باشی,دفترمصوره روهم گفتم همیشه مراقبش باش اگه خداخواست وبهم رسیدیم بعدباهم نگاه کنیم ویادخاطراتمون بیفتیم ویادگاری باشه براهمه ی روزامون,اگرم بهم نرسیدم باافتخاربه زن وبچت نشون بدی وازقشنگیاعشقمون تعریف کنی )گفتم مرسی عزیزمی,گفت که تادرخت سومو فهمیدم,عشقم گفت تواین رمزه نگفته بودی که درخت سوم چجوری؟عمودی؟افقی؟ازوسط؟!(خخخخخ) بخاطراسترس ونبودوقت  وعجله قسمت اخرشومدرسه درست میکردم نگفته بودم که سومین درخت ازسمت چپ کناردیوار,عشقم یه باررفته بوده پیدانکرده بود,بعدکه من رمزودادم گفت برم پیداکنم بیام
 
خدافظی کردیم وبعد۱۰دقیقه پیام دادکه پیداکردم والان بازش کردم دارم میخونم...(همیشه دلم میخواست وقتی برااولین باردفتری که بااون همه عشق درست کردم روبروش ورق میخوره ومیخونه صداشوبشنوم واحساسشوحس کنم) وگفتم امیدوارم خوشت بیاد
[ برچسب:, ] [ 18:48 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]