اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست ونهم

واینطوری بود که من موندم و یه عالمه سوال توذهنم...
راسی یادم رفت ولنتاین ۹۳رو تعریف کنم(قبل این قضیه پاکته بود),یادمه شب قبل ولنتاین تو اون وبلاگی که بمناسبت یک مهردرست کرده بود پستا ولنتاینی گذاشتم و عشقمم میگفت اگه شد فردامیام که اخرین ولنتاینی که اینجام پیش توباشم...!!!وای من از یه طرف تودلم آشوب بودازیه طرف خوشحال که بخاطرپیش هم بودنمون یه عالمه راهو میادتااینجا,ولنتاین اون سال روز شنبه بودومنم کلاس نداشتم وخونه تنهابودم ینی مامانم رفته بودمدرسه من براگرفتن کارنامم وجلسه,عشقم پیام دادکه نمیتونم بیام,خیلی دلم براش تنگ بود شمارشو گرفتم بعدسه تابوق برداشت,حرکتی که اصلا انتظارشو نداشتم...بعدسلام واحوال پرسی وتبریک ولنتاین شروع کردیم به حرف زدن و یه عااااالمه حرف زدیماازهمه جا,براش تعریف کردم که اون چهارتادفترو هرجامیرم باخودم میبرم هرجاها...!!خندش میگرفت ومیخندیدیم,قشنگ یادمه یه جاشو براش میخوندم,اون صفحه ای که نقاشی اینده بود,
چندین سال اینده بودوقصه عشق ماهم مثل شیرین وفرهادواینا براخودش داستان شده بودوتوکتابانوشته بودن واسمشم قصه ی عشق ... و ..... بود!!بعدعشقم میگفت نخیرم اصلاقبول نیس اول باید اسم منو بنویسن بعد تو!!خخخخخ
منم که مثل همیشه کم نمیووردم جواب دادم کی شنیدی بگن مجنون ولیلی,فرهادوشیرین,رامین وویس,همیشه میگن لیلی ومجنون ,فرهادوشیرین....همیشه اول اسم دختراقصه هارومیگن بعدپسرا!!!
یادمه سرماخورده بودم وکلا صدام گرفته بودم همشم سرفه هابدمیکردم,عشقم یه دارویی روگفت که درست کن بخور فوری خوب میشی واینجوریا,یادش بخیراونروز کلییییی خندیدیم۴۰دقیقه بود که داشتیم حرف میزدیم دیگه ساعت شده بود۱۱:۳۰ومن بایدناهارمیپختم که مجبوربه خدافظی کردن شدیم
 
چهارتادفترم تکمیل تکمیل شده بود یه سی دی پاورپوینت ویه سی دیم عکس بودویدونه هم آهنگ,باچنتانقاشی,یه لیفم تصمیم داشتم براش ببافم,خونه نمیتونستم این کاروبکنم چون گیرمیدادن که کنکوری هستی واین کاراچیه کاموا وقلابو بردم مدرسه وروزچهارشنبه بود یه زنگش که بیکاربودیم یه زنگم نرفتم سرکلاس ونشستم کامل بافتمش وای اخرسرکاموا کم اومد ودهن یه طرف لیفه یکم کج شد,سوزن بزرگم یادم رفته بودببرم که اول اسمشو بندازم رولیفه! بعدهمشونو گذاشتم تو یه نایلون وازرونایلونه باچسب پنج سانتی کلا پوشوندم بعدگذاشتم تو پاکت وپاکته روهم کلا پلمپ کردم وقراربودبدم ریحون
 
پشت همه ی اینا یه نقشه ی بزرگ بود,میخواستم دفترارو بی خبربراش پست کنم,ادرس خونشونم ازطریق شوهرپروانه نصف ونیمه پیداکرده بودم وباهزاربدبختی کاملش کردم ولی خونشون پلاک نداشت,یه روز به همه دوستام پیام دادم که آشنا تو فلان فاز ندارین؟یه چنتاشون داشتن وقرارشد یکیو بفرستن بره خیابون مدنظرببینیم سوپرمارکتی چیزی اون طرفانیس پست کنیم به اونجا وشمارشو بنویسیم روش تازنگ بزنن بره دنبالش...حالاروز پنجشنبس وریحونم تواداره پست ومنم هنوز ادرسو پیدانکردم کاااامل!!!دیگه ریحون موفق نشدوبرگشتن خونه...
 
 عشقم خیلی کم میومداین طرفا,تازشم جوری میومد که همو نبینیم...
میدونستم بایدبره وکاراشم راست وریست شده وکم کم خانوادشم فهمیدن ولی نمیدونستم اینقد زود...!!!
چند روز بودهمش حس میکردم که بایدبه خدا نزدیکترباشم,دوروز قبلشم وقتی ازمدرسه اومدم گوشیموروشن کردم یهو خاموش شد ودیگه هرکاری کردم روشن نشد,پین گوشی رومیخواست که من تاحالارمزنزاشته بودم براش,هرمغازه تعمیرات گوشی ام که بود بردم درست نشد,براهمین خطمو باخودم میبردم,یادم میاد۱۸اسفند بود روز دوشنبه...زنگ استراحت خورده بودوبیرون بودم که دخترعمو عشقم رد میشد بهم گفت:...  میدونی(اسم عشقم) دیروز اومده بود ازقوم وخویشاخدافظی کنه فردا میره؟!راسی ازتوام خدافظی کرد؟!
منو بگین یه شوک خیلی بد خیلی بدا خییییلییییی بهم واردشد برااینکه پیشش ضایع نشم که من ازاین چیزا خبرنداشتم گفتم اره دیروز یه ماشین توکوچشون دیدم فهمیدم اومده گفت نه بابااشتباه دیدی اخه ماشینشم فروخته...
وای دیدین وقتی به یکی شوک واردمیشه فقط میخنده؟؟من فقط میخندیدم هیچی نگفتم ورفتم توکلاسمون,همه دوستام نشسته بودن ومنتظر دبیربودن,گفتم بچه ها عاطی فردا میره...!!!!!!
جاخوردنو توقیافه تک تک دوستام دیدم واونجابود که زدم زیرگریه,دوستامم بخاطرشوکی که بهشون واردشده بود هیچکدوم نه میتونستن چیزی بگن نه اینکه حتی بیان سمت من...دبیر رسید اونم چه کلاسی کلاس ریاضی ودبیرم یه دبیرجدیدکه هدفش فقط تدریس بود,من دندون دردو بهونه گریه هام کردم,جسمم توکلاس بود ولی فکروذهنم همش پیش عشقم وآینده وچراهایی که توذهنم بخاطرکاراش  ایجادشده بود,خودم قشنگ میفهمیدم که اصلاحواسم به درس نیست,اون زنگ همه دوستام مثل من حواسشون پرت بودهمش بهم نگاه میکردن زری دقیقا روبروم بود نگام میکرد وسرشو تکون میداد ومیزد رو سینش ومیگفت کافربشم منم لبامو گازمیگرفتم که دبیرمون نشنوه صداگریه هامو,این بیشتر داغونم میکرد اینکه دوستام که نه خاطره ای داشتن نه باهاش حرف زده بودن نه قول وقراری باهم گذاشته بودن اون همه ناراحت شدن پس من باید چی بکشم...اون ۹۰دقیقه ی لعنتی تموم شد ودبیره رفت دوستام همه دور من جمع شدن ودلداری میدادن,مثل بچه ای گریه میکردم که بهترین چیزشو ازش گرفتن,اونابرااروم کردنم میگفتن نه بابا دروغه اون بی خبرنمیره,بابااگه میخواست بره بهت خبرمیداد واین حرفا ولی خودم, دلم ,حسم بهم میگفت که راسته...
گذشت تازنگ نمازخورد,منی که اونروز صبح ساعت۵پاشده بودم نمازصبمو خونده بودم وضوگرفتم ورفتم نماز,راحله وشیرین اینام فهمیده بودن قضیه رفتن عشقمو,بی اختیار شروشر چشام میبارید سرنماز...تنهایی یه گوشه وایساده بودم,بی صداهم گریه میکردم ونمیخواستم که هیچوقت کسی بفهمه چون اونوقت فکرمیکردن برااینکه عشقم میره دارم گریه میکنم ولی من دلم پربود ازخدامیخواستم حالا که عشقم داره میره یه صبروتحملی بهم بده که بتونم دووم بیارم.یه دختره بودازما یه سال کوچیکتربودورشتشم کامپیوتربود,خیلی دخترگل وخوبی بود,فامیلیش شاهین بود تومدرسه همه صداش میکردن شاهین!خیلی منو دوست داشت اون متوجه شده بودکه حالم خوب نیس,نشسته بودکنارم تانمازم تموم شه ببینه چمه,اخرای نمازم بودکه راحله رد میشد صداش زدگفت:نمیدونی  ... چشه؟  راحله اومد نگاه کرد ولی بااینکه چادرم روصورتم بودفهمیدکه گریه میکنم گفت اگه ... داره گریه میکنه سرنمازش اصلا این نمازقبول نیس...این حرف راحله خیلی بهم برخورد خیلی...درسته دلم راضی نبودکه عشقم ازم دورشه ولی عقلم اینو قبول کرده بودکه عشقم رفتن آرزوشه وبایدم بره,حالاکه من دوسش دارم بخاطرعشقم ازآرزوهای خودم میگذرم تااون به آرزوهاش برسه...
تقریبا قضیه روبهش گفتم گفت گریه نکن اصلا خودتو ناراحت
 
 
 
نکن,گوشی میارم الان زنگش بزنی یه ذره دلم آروم گرفت,گفتم گوشی کیه قابل اعتماده؟گفت اره بابا مال یکی ازبچه هاکلاسمونه,دمشون گرم بهم اعتمادکردن وماعده خطر(خخخخخ,بچه خوب وباحالی بود)گوشیو باخطش داددستم گفت شارژش درحدتک زنگه بغیری تک بزنی خودش بزنگه,شاهینم موندپیشم ودرکلاسو ازبیرون قفلکرد ومن تنهاموندم اونجاوخودش رفت توسالن مراقب باشه,خط خودمو انداختم روگوشی وشمارشو گرفتم دوبارتااخربوق کشید ولی جواب نداد,منم تموم این مدت فقط گریه میکردم...خط بچه هاروانداختم روگوشی بازم شانس باهام بودوپنج دقیقه مکالمش فعال شد,زنگ  میکشیدوقلبم میومدتودهنم,بعدپنج تابوق برداشت گفت الو؟
صدام میلرزید سلام واحوال پرسی کردیم (بیرون بودوصدای بوق وماشین میومد) گفتم داری میری؟؟گفت اره...گفتم چراخودت بهم نگفتی چرابایدازبقیه میشنیدم وساکت شدم,نمیخواستم صداگریه هاموبشنوه اخه بهش گفته بودم که دلم راضی شده به آرزوهات برسی,یه حالتی انگارگنگ زده میشدحرفام...گفت میخواستم قبل رفتن زنگت بزنم!!!هیچی نمیتونستم بگم ولی گریه میکردم!گفت:... من الان نمیتونم حرف بزنم بیرونم,گفتم باشه فقط بگو فرداساعت چند پروازته؟گفت پس فردامیرم ,گفتم اها,انشاالله!!!!!(یه روز دیرتررفتن عشقمم برام غنیمت بود...)گفت خودم زنگت میزنم فقط یه شرطی داره.گفتم چی؟؟گفت نبایدگریه کنی...گفتم باش!!!!وخدافظی کردیم...
[ برچسب:, ] [ 21:33 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وهشتم

دیگه روزابهم پیام دادنمون یه هفته چن هفته یه روز بود,وقتی میومد این طرفا جوری عمل میکردکه من نبینمش...ولی اکثرا باهم تله پاتی برقرارمیکردیم مثلا من حسش میکردم تصمیم میگرفتم برم بیرون وهمونوقتم میدیدمش!!!
 
دفترارو کامل کرده بودم وچهارتا شده بودن,یه روز گفت اجیم فردا میادخونمون دفترا روببربده بهش تافردابیاره برام...دم دمه های غروب بود خیلی ناجوربودبخوام برم اخه اون چهارتادفتری که من محافظ کارانه نگهشون میداشتمو بگیرم دستم بگم کجامیرم بعدشم توپاکت نزاشته بودمشون وتوش راجب چیزایی که فقط خودم وخودش میدونستیم نوشته بودم ونتونستم برسونم دست اجیش وگفت دیگه هیچوقت هیچوقت سعی نکن که اوناروبدستم برسونی...
 
روزامیگذشتن ویکی ازدوستاعشقم رفته بودترکیه وقراربود بعد یه ماه یکی دیگشون بره ودرپایان نوبت عشق من بود,کم کم آوازه ی رفتنش بین بچه هاپیچیده بود!
یکی ازهمین روزا وقتی از سلف برگشتم توکلاس وکتاب زمینمو دستم گرفتم که مرور کنم دیدم لای کتابم یه برگه هست برش داشتم وبازش کردم,یه خط اجق وجقی بود عین خطا بچه هاابتدایی,بسختی شروع کردم بخوندن,نوشته بودکه:
یه پاکت پلمپ شده تو جیب وسطیه کیفته این برای(اسم عشقمه) حتمابایدبرسه بدستش,حرفایی که فک میکردم قبل رفتنش باید بدونه,توتنهاکسی بودی که میتونستم بهت اعتمادکنم...ببین... قسم میدم بجون (اسم عشقم) اگه دوسش داری توروخدااین پاکتو بازنکن و همینجوری برسون بدستش
یه همچی چیزایی,منو بگین کلا گنگ ومبهم بودم فوری باعجله رفتم سراغ کیفم وتوجیب وسطیو دیدم اره درست بود یه پاکت پلمپ کوچیک بود!!!برداشتم وگذاشتم توجیبم,اونروز تموم فکروذهنم پیش این اتفاقه بود که خدا ینی کی بوده که اینقد محافظ کارانه عمل میکرده که حتی بادست خط خودشم ننوشته که بتونم پیداش کنم!!!ازایناگذشته توی این پاکته چیه که قسم داده بازش نکنم وحتمابایدبرسه دست عشقم...اینقدخودخوری کردم تازنگ خوردوتعطیل شدیم اومدیم خونه,شارژم نداشتم پول داده بودم یکی ازدوستام بخره برام بفرسته تازنگ بزنم عشقم قضیه رو بگم بهش
 
دیرکرد خیلی زیااااد تاشب شد,پیام دادم به عشقم که بایدباهات حرف بزنم ویه موضوع مهمیه...جواب نداد رفتم توحیاط وشمارشو گرفتم بعد چنتا بوق برداشت درحالیکه لقمه تودهنش بود(کااااااافربشما) بعدسلام کردن گفت الان شام میخورم بعدخودم زنگ میزنم,گفت اوخی شرمنده ببخشید موضوع مهمی بود حتمابایدبهت بگم ,گفت باشه پنج دقیقه دیگه خودم زنگت میزنم وگفتم باش وقطع کردیم
بعد پنج دقیقه خودش زنگ زد وقضیه روگفتم بهش,ولی عشقم فک میکرد نقشه ی خودمه ازرودلتنگی این دروغارومیگم,گفتم نبخدا من روحمم ازاین قضیه خبرنداره,گفت قسم بخورجون من که خودت پشت این ماجرا نیستی!
جون عشقم برام خیلی عزیزبود وبه این راحتیاحاضرنمیشدم یکی جون اونو براانجام یه کاری قسم بده ولی اونوقت خودش طرفم بود وقسم خوردم بجون عشقم که من پشت اون ماجرا نیستم,باورم کرد گفت خب حالاکه اینجوریه من میگم که بازکن ببین توپاکته چیه!!!!
ولی من قبول نکردم گفتم قسمم داده جون توکه بازش نکنم وبرسونم دستت,بهم اعتمادکرده,شاید یه چیزیه راجب خودت ویه نفردیگه که نبایدجزخودتون کس دیگه ای بفهمه...
گفت بازکن ببین چیه توش من بهت اجازه میدم,ولی من هیچوقت نتونستم اون کارو انجام بدم
کنجکاویم داشت اذیتم میکردا,پاکتو میگرفتم جلو نورلامپ
 
بااینکه عشقم اجازه بازکردنشو بهم داده بود دلم نمیخواست بازش کنم چون فک میکردم شایدچیزی اون توإ که اگه من بخونم آبروی یه نفرمیره یاحتی اینکه شاید علاقم به عشقم کمترمیشد!!!
سه روز که تومدرسه دیگه توجمع دوستام نمیرفتم به بهونه ی درس خوندن پاکتومیزاشتم لاکتابم ومیرفتم یه گوشه مینشستم ومیرفتم توفکروزول میزدم بهش,خیلی بدبودخیلیییی...
تااینکه روز چهارم زنگ ناهارخورده بودوبچه هامیرفتن ناهارومنم طبق معمول بی میل بودم به غذا,هیچکی تومدرسه نبود از دفتر منو پیج کردن وکتابی که پاکته لاش بودو گذاشتم رومیزم ورفتم دفتر(ترسیدم باخودم ببرم پایین وپاکته ازلای کتاب بیوفته وبرام ماجرابشه),۱۰دقیقه باهام کارداشتن وقتی برگشتم بالاتوکلاس کتابو برداشتم دیدم پاکته لاش نیس!!!!!!!!!!!!!
وای منو بگین مثل مرغ سرکنده بودم باعجله ازکلاس زدم بیرون وتندوتند همه کلاسایی طبقه بالارو گشتم درحالیکه ازشدت عصبانیت اشکام میریختن...هیچکی توکلاسانبود...
[ برچسب:, ] [ 21:30 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وهفتم

بارفتن عشقم ازاینجامن موندمو یه جاهایی که نقطه به نقطش باهاش خاطره داشتم...
منی که سال گذشته خط اتوی لباس فرم مدرسم گردن میبرد,هرهفته کیف وکفشموعوض میکردم,حتی دستبندوتل موهاموهم عوض میکردم,یادمه یه دفتر کلاسور داشتم هردوهفته یه بارجلدشو یه مدلی میکردم... بارفتن عشقم ازاینجا لباسم اونقدگشاد بود که میشدباپارچش دوتالباس دوخت,کیف وکفشمو دیگه عوض نکردم,دیگه حتی کرم مرطوب کننده هم نمیزدم به دست وصورتم...انگیزمو ازدست دادم به کلی...
دلم خون بود چون عشقم همش حرف ازرفتن حرف میزدمیگفت ...من اگه رفتم دیگه هیچ برگشتی درکارنیست,بایدفراموشم کنی این برات بهتره واین حرفا
 
یادم میادیه روز روزه گرفته بودم وعشقمم بادوستش اومده بوداینجاقرارشدوقتی میخواست بره خبربده من برم جلودروقتی ردشدهموببینیم,هواسردبودپالتوم تنم بودوداشتم درس میخوندم که دیدم پیام اومدکه بیاجلودر الان ردمیشم,دیگه نزدیک افطاربودومنم کلاااا بی حال بدون هیچ آرایشی رفتم وایسادم دم در واومدردشدباماشین...دلم حسابی تنگش شده بود ودیدمش یکم آرومترشدم ورفتم داخل وداشتم وضومیگرفتم شنیدم پیام اومد بعدوضوم رفتم نگاه کردم دیدم نوشته بود:دیدمت,مواظب خودت باش من دارم میرم خدافظ
وای من فک کردم باازاون خدافظیاس بازبون روزه بغض گلموگرفت پیام نوشتم:بازچیشده چرا داری میری چراخدافظی میکنی؟من که کاری نکردم...
وگوشیوگذاشتم کنارودرحالیکه ازچشام اشک میومدشروع کردم به نمازخوندن...سه رکعتوکه خوندم دیدم پیام دریافت کردم بازش کردم عشقم بود :دیوونه ایا من داشتم میرفتم ازاینجاازت خدافظی کردم!
بازشدت اشکام بیشترشدن اینبار ازروی شوق...
چهاررکعت دومم خوندم وبعدپیام دادم که فک کردم بازمیخوای تنهام بزاری وازاین حرفا وطبق معمول همیشه که وقتی میخواستم افطارکنم دعای قبل افطارموبراش میفرستادم فرستادم واونم گفت قبول باشه افطارتوبازکن وافطارکردم   
من اونموقعا تصمیم گرفته بودم حرفایی که هیچوقت روم نمیشه به عشقم بگموبنویسم با اون آرزوهایی که داشتم...
 
شروع کردم به نوشتن وسطای اذر بود وامتحان مستمرا شروع شده بود,من تا۱۲شب خودمو میکشتم درسامومیخوندم تموم میکردم تا یک مینوشتم گاهی وقتااونقدغرق نوشتن میشدم که یادم میرفت بایدبخوابمو مامانم بیدارمیشد میومدمیگفت بگیربخوااااب فردا بیدارنمیشی...
توهمین گیردار که عشقم میگفت داره کارا رفتنشو میکنه یه روز بهش گفتم حالاکه میخوای بری میشه چنتاازعکساتو داشته باشم که موقع دلتنگی بزارم روبروم ونگاش کنم؟!اولاش قبول نمیکرد میگفت نمیخوام هیچ یادگاری ازمن برات بمونه اینجوری نمیتونی فراموشم کنی وازاین حرفا خیلی رومخش راه رفتم که من تورو عمرافراموش نمیکنم خیلی سختیاکشیدم توروبه این راحتیافراموش نمیکنم واینکه من میتونم عکسایی که میزاری پروفایلتو بردارم وداشته باشم ولی دلم میخواد خودت برام بدی,قبول کردگوشی خودم برنامه هااجتماعی رونداشت قرارشد بفرسته رو واتساپ پری(همکلاسیم)که بهش اعتمادداشتم...پری خوابگاهی بودواخرهفته هامیرفت خونه,پنج شنبه شب پیام دادکه عاطی دوتاعکس فرستاده...نتشم ضعیف بود که دانلودکنه برام تصویراهسته بره
به هرمکافاتی بود دانلودکرده بودوشنبه رمشو باخودش اورده بود ویکی دیگه ازدوستامم mp3 playerشو قراربودبیاره که بیارم خونه وعکسارو بریزم روکامپیوتر...
حالامن برگشتم خونه ومیخام عکسارو بعد این همه انتظارببینم,وای خونه هم شلوغ بود نتونستم بازکنم کامل کنم فقط تونستم اسلاید کوچیکشو ببینم,وبعدفوری یه عالمه پوشه توهم درست کردم وعکساشو کپی کردم تواخرین پوشه وحذف کردم ازتورم...
 
یادمه یه هفته دیگه تاتولدم بودو عشقم میگفت که بایددیگه تموم کنیم,یه سری حرفا میزد که هرکی جای من بودمیرفت که پشت سرشم نگاه نمیکرد...حرفایی که منو داغون میکردوازداخل جیگرمو میسوزوند,یه عصربودکه روزه بودمو داشتم  دفترا رو مینوشتم وبهش پیام دادم دقیق یادم نیس چی گفت(ولی تودفترکامل نوشتم) دست خودم نبود نمبتونستم کنترل کنم اشکامو,اشکای اون لحظه ی من سه صفحه ازنوشته هامو خیس کرد...هنوزم که هنوزه وقتی اون دفترارومیخونم ومیرسم به این صفحه حالم بدمیشه...خدافظی کردوگفت که این رابطه تموم شد,همش فک میکردم وپیش خودم میگفتم فقط برااین خدافظی کردکه تولدمو تبریک نگه که بااین کارش خودشوازچشامن بندازه چون بهش گفته بودم که چه حالی شدم وقتی برااولین بارتولدمو تبریک گفته,روزشماری میکردم روزتولدم برسه وتبریک نگه تاحرفایی که تودلمه روبگم بهش ؛بگم که میدونستم براچی قبل تولدم میخواستی این رابطه روتموم کنی میدونستم که بااین کارت میخوای خودتو ازچشام بندازی...ولی بایدبدونی من همه این اتفاقا رومیفهمم
گذشت تارسید به شبی که وقتی از۴تاصفر میگذشت میشدتولدم...ربع ساعت دیگه مونده بودتا۱۲یه استرسی تموم وجودمو فراگرفته بود...دلم میخواست انگاراز قفسه سینم بزنه بیرون وپروازکنه...
یهو به خودم اومدم گفتم:اع وا ... این فکراچیه میکنی منطقی باش شایداصلا تبریک نگفت اینجوری داغون میشیا...
شماره عشقم تولیستی بودکه وقتی پیام میداد
 
فقط صفحه گوشیم روشن میشد,ساعت شدچهارتاصفر,یه آرامشی کل وجودمو گرفت انگارمطمعن بودم که حتما تبریک میگه,مشغول نوشتن دفترا بودم وگوشیم دقیقا جلو چشمم بود که بعدچن دقیقه دیدم صفحه گوشی روشن شد...وای برق توچشامو حس میکردم,گوشیو برداشتم ورفت سمت جعبه پیاماعشقم بازکردم تولدمو تبریک گفته بودوآرزوی خوشبختیم کرده بودودرپایان معذرت خواهی کرده بودکه تازه یه هفته بودبه نبودنم عادت کرده بودی ببخش...
خیلی حالم خوب شد بازم اولین نفری بودکه تولدمو تبریک گفت نه پیشاپیش,ولی جمله اخرش یکم نساخت بهم اخه اون که میدونست من عمرافراموشش نمیکنم پس چرا اون حرفازد,تازه۸دقیقه زودترم ازسال قبلش تبریک گفته بود,منم جواب دادم وازش تشکرکردم
فرداش امتحان ریاضی داشتیم رفتم مدرسه وگوشیمم باخودم بردم به پریم گفته بودم اون خطه رو بیاره(همون خطی که یک مهرباهاش پیام داده بودم به عشقم),میدونستم که ذخیره نکرده ونمیشناسه,واینم میدونستم که باخط خودم هرچقدم زنگ بزنم جواب نمیده نقشه کشیده بودم که خط پریو بندازم رو گوشیم وزنگش بزنم وچون نمیشناسه جواب میده همین کارم کردمو نقشم گرفت...بعدسلام واحوالپرسی گفت:... اگه میدونستم تویی جواب نمیدادم هیچوقت گفتم خودمم میدونستم براهمین بایه شماره ناشناس زنگت زدم وگفت که خب حالاچیکارداری؟گفتم امروز مکالمه رایگان دارم میخوام اون دفترایی که نوشتمو برات بخونم!!!!!گفت چرا؟؟گفتم مگه نمیخوای فراموشت کنم؟پس بایدبزاری حرفادلمو بهت بگم تابتونم فراموشت کنم...گفت باشه ولی الان نمیتونم هروقت تونستم خبرت میدم گفتم باوش وخدافظی کردیم
غروب شدودیدم که پیام داده الان میتونی زنگ بزنی ,اینم گفته بود پشت فرمونه مامانشم پیششه وباهندزفری بایدگوش بده,خب منم تو یه اتاق سردپتو پیچیده بودم بخودم واماده این بودم که ازرودفترابخونم براش,زنگ زدمو وصل کرد,خیلی صدای باد میومدو صدای ضبطشم میشنیدم هرچی حرف میزدم احساس میکردم نمیشنوه چون چیزی نمیگفت,قطع کردم تادوباره بگیرم شاید صدابهترمیرفت براش ولی بازم همونجوربود,قطع کردموگفتم شیشتو بکش بالا صداضبطتم کمترکن تاصدامو بشنوی!
عشقم بهش برخورده بودکه تومیگی من شعوراینو ندارم که وقتی میخوام بایکی حرف بزنم باید صداضبطمو ببندم وشیشمو بدم بالا؟من مامانم پیشمه مجبورم یکم صداضبطو بازکنم تامتوجه نشه که دارم باگوشی حرف میزنم شیشمم خرابه نمیاد بالا برو باکسی حرف بزن که شعور این چیزارو داشته باشه...!!هرچی نوضیح دادم که منظورم این نبودواونیکه بایدحرف میزدمن بودم نه تو دیگه جواب نداد...
[ برچسب:, ] [ 21:25 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]