اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت سی ودو

اره این دوتاجمله عشقم امیدزندگی دادبمن،دلتنگش میشدم ولی این دوتاجمله منومحکم میکردوبه آینده امیدوار...
نزدیکاغروب همون روزشیرینم زنگ زد احوالموبپرسه،کافربشمااونم ناراحت بود وقتی باذوق میگفتم وتعریف میکردم که عشقم چیامیگفت اونم گریه میکرد...
فرداعصرش راحله اومدخونمون بهم سرزد البته به بهونه ی آوردن دفتر،نتونستیم توحیاط زیادحرف بزنیم ولی دفتروداددستمووگفت وسطش یه نامه هست وخدافظی کردیم؛اومدم تواتاق ولای دفتروبازکردم یه برگهA4پشت ورو باخط ریز یه عالمه چیزنوشته بود،خوندموخوندموخوندم وهنوزم که هنوزه دارمشـ...
نزدیکاعیدبوددیگه بابام ماهی گرفته بود،مامانمم دستش بندبود،همه ی ماهیاروخودم تنهایی پاک کردموشستم،تمام طول کارم همش یادم میومدکه عشقم چقدماهی دوست داره چقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد،تمام اون مدتی که عشقم اینجانبودنمیتونستم لب به ماهی بزنم،نمیدونم چرا ولی اصلا میل به خوردنش نداشتم!!!
تولدعشقم۲۹اسفندبود،منم اونسال خودم دسترسی به نت داشتم ویه وبلاگ خوشگل وباحال ازچندماه پیشش داشتم میساختم،ولی وقتیکه داشت میرفت چون میدونستم دیگه نه میتونم تولدشوتبریک بگم نه چیزی ادرس وبلاگوبهش دادم وگفتم روزتولدت حتمابروببینش
 
ازروزی که تقویماشدن۲۹اسفندوتولدعشقمونبودنش براتبریک گفتن بهشوودومین سال باهم بودن ولی نبودن من براتولدش...اونسال تحویل عید اگه اشتباه نکنم دوروبرا دو نصفه شب بود،بیداربودیم همگی، ازنیم ساعت قبل تحویل سال یه بغضی موقع روشن کردن شمعاسفره هفت سین روگلوم سنگینی میکرد،به معنای واقعی کلمه سنگینی میکردا،یه جوری داشتم خفه میشدم،اون نیم ساعت مث یه ساااال بهم گذشت،سال داشت تحویل میشدوهمه اطراف سفره وحول حالناهم ازتلویزیون پخش میشدوبه رسم هرساله پدرم دعای خیربراهمه ومابچه هامیکرد،دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود،بی اختیاروشرشرمیرختن بدون هیچ صدایی،بووووووووم وسال نوشد وهمه سالو تحویل کردن منم درحاضرهمینطور ولی تودلم بلوا بود،موقع روبوسی باخانواده همه به من که میرسیدن ساکت بودن انگارحس میکردن یه دردی دارم...رفتم تواتاق...اجی دومم اومدپیشم بغلم کرد گفت چته دیوونه چراگریه میکنی چیشده؟؟
هنوزم اشکام میریختن،لبام میلرزیدن،التماسم میگفت بگوچیشده ولی چیزی نمیگفتم اولین حدسی که زد عشقم بود،اونانه میدونستن عشقم رفته یاچیزدیگه ای...گفتم نه،ولی تودلم این بیشترمیکرد دردموکه هنوزم حدس اولش عشقمه...داییم که نمیتونس حرف بزنه باایماواشاره بهم میگفت گریه نکن واشکاموپاک میکرد،گفتم هیچیم نیس یهودلم گرفته یکم گریه کنم خوب میشم
 
هروقت چشامومیبندم وبه گذشته فک میکنم بدترین روزای زندگیم رفتن عشقم(۲۰اسفند) وتحویل سال۹۴بود،هنوزم که هنوزه هروقت یادم میوفته بغضم میگیره...
بعدخونه تکونی کامپیوتروهنوزسیماشووصل نکرده بودیم فرداعیدکه آجی بزرگم اینااومدن خونمون باتبلت پسرش رفتم تووبلاگم،بازدید روزانش دستم بود،یه قسمتم داشت که میوفتادهربازدیداز چه کشوریه،بازدیدیدونه رفته بودبالا،مطمعن بودم نگاه میکنه اینم مطمعن بودم که کامنت نمیزاره چون بابرنامش که ازچشم انداختن خودش پیش من بودمغایرت داشت،رفتم قسمت مدیدریتش ...بعله اون یه بازدیدازکشورترکیه بود...خیلی خوشحال شدم خیییییلی،برااینکه اون همه ذوق وعشقمو توغربت حس کرده بودبرام کافی بود،۷۱تبریک تولدبمناسبت سال تولدش براش جمع کرده بودم ویه تولدمجازیم براش گرفته بودم وکلی پستای باحال...
 
روزسوم عیدبودکه مینا نوه ی عمم اومدن خونمون براعیددیدنی،گوشیش لمسی بود،شمارشودادم ذخیره کنه ببینیم اخرین بازدیدوپروفایلش چی بوده،اومدبالا،بازدیدش یه روزپیشش بود!!!!!ینی برنامه هاش روگوشیش نصبن،بازم خوشحال شدم که امیدی بودکه بتونم باهاش حرف بزنم یاچت کنم
 
چنسالی بود،یه طرح لباس توذهنم بودهرچی میگشتم پیداش نمیکردم،من که نمیدونستم عشقم میره وعیداینجانیس ازاول اسفنددنبال پارچه والگوبودم،بالاخره دوختن برام
 
ولی چه فایده،عشقم اینجانبودکه،اصلامیل وعلاقه به پوشیدنش نداشتم...
 
یادمه بامینا یه شیطونی کردیم ویه "عجب" فرستادیم روواتساپس
بعدش بامیناچت کرده بودن باهم،این ۱۳روز عیدهم به هرسختی ای که بودگذشت...۱۴فروردین اولین روزی بودکه بعدرفتن عشقم میرفتم مدرسه!!همه چی عوض شده بود،درختاپرشکوفه بودن ولی دلتنگی من هنوزکهنه بودتودلم،یه جورایی دوستام بغلم میکردن که انگارکسیو ازدست دادم ولی نه من امیدداشتم ویه قدرت بزرگ تودلم بوداونم خدااااا بود
جو سنگین بودبرام،زری گفت ... یه عالمه تعریف برات دارم ومنوکشیدکنار گفت که روزتولدعشقت بهش پیام دادم(شمارشومن نداده بودما،توخط دوست عشقم که دست مرمراینابودوبعدش دست زری بودبرداشته بود)
ازش پرسیده بوده وبلاگی که...برات ساخته بودو دیدی؟اونم گفته بود واااییییی اره خیلی عالی بودخیییییلی،دستش دردنکنه کلی زحمت کشیده،خیلی دوسش دارم
ایناروکه زری تعریف میکرد،قلبم به وجدمیومد،خودم حس میکردم برق چشامووو
بعدش میناهم گفت منم کلی سربه سرش گذاشتم وتعریف کردبرام...
واونروز وسط ظهر شیرین گفت...میخوام باهم بریم ناهار،قبول کردم ورفتیم توسلف یه گوشه نشستیم،گفت میخوام یه چی روبهت بگم گفتم جانم عزیزم بگو
گفت اول بایدقول بدی دعوانکنی باهامم قهرنکنی!تعجب کردم،گفتم شیرررین چیه بگوتواول؟
گفت اون پاکت یهویی که توکیفت پیداشدویهوهم نیست شدویادته؟؟؟؟
گفتم ارررره،چطور؟؟؟؟
گفت اون کارمن بود...نمیتونستم چیزی بگم فقط زول زده بودم بهش،فهمیدکه بایدادامه بده
گفت: ...قبل عیدکه فهمیدم عشقت داره میره وتونمیبینیش ومعلوم نیس دیداربیوفته به کی،تصمیم گرفتم اون کاروانجام بدم،ازاونجایی که هرکاریوبه جون عشقت قسم میدادیم نمیکردی بجونش قسم دادم بازش نکنی شایدبه امیداینکه براگرفتن اون پاکته بیادوببینیش...ولی اون نیومد میدیدم که داغون میشدی بااون پاکته،براهمین تصمیم گرفتم بردارمش...
همونطور که نگاش میکردم اشکام ریختن وسرموگذاشتم رومیز...پاشداومدنشست کنارم بغلم کرد گفت اجی ببخش منو،میخواستم کاری برات کرده باشم وبعدکه دیدم داری عذاب میکشیدی تصمیم گرفتم برش دارم واشکاموپاک کرد!
منم بوسش کردم چون شیرین هرکاری میکردفقط وفقط برامن بود،گفتم حیلی ذهنم این مدت درگیرش بودحالابازشکرپیش توبوده!!
راسی من میخوام اون پاکتو،ببینم چی توش بوده
گفت باشه وپاکتوازتوجیبش گذاشت رومیزهمون پاکت پلمپه بود...
[ برچسب:, ] [ 12:8 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]