اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیستم

برگشت فرداش وروزامیومدن ومیرفتن,قرارشده بودیه روز منو پروانه باهم بریم مدرسه کارناممونو بگیرم آقامم درجریان بود وبهم گفت حالارفتنتونو میگی یکی میبیه ولی برگشتنتو من باید بیارمتون گفتم باشه,پروانه هم ازاقاش اجازه گرفته بودآقاشم گفته بوداشناهرکی اومدباهاش بیاین...منم دل تودلم نبود...اجی پروانه هم پیشمون بود وهمش موی دماغ بود که به پروانه بگم عشقم گفته کارتون تموم شدبزنگین بیام دنبالتون,پیام دادم روخط پروانه اونم گفت باشه ولی اجیم نفهمه,ازمدرسه راه افتادیم اومدیم بیرون وچون اجی پروانه پیشمون بودنمیتونستم زنگش بزنم,ظهردیگه داشت میشد وخیابونم شلوغ ومنم خوشم نمیومدتوخیابون گوشی دستم بگیرم رفتیم رسیدیم به جاده اصلی ومن پیام مینوشتم که بفرسم عشقم بیاددنبالمون که دیدم یه ماشین ترمز کرد ویه اقاباخانومش بود ازاشناهامون بودن جاهم داشتن ضایع بودبگیم نه مانمیایم شمابرین,کافرپروانه هم بمن نگاه میکردکه بریم یانه,اجیش میگفت بریم بریما,اوناهم اصرارمیکردن که خجالت نکشین بیاینا,سوارشدیم وقتی رسیدیم روایستگاه اولین نفرعشقم بودکه دیدیمش,وقتی دید ازیه ماشین دیگه پیاده شدیم,یه نگاه بدی بمن کرد وگازشو گرفت ورفت!!!خیلی ناراحت شده بودکه اون بخاطراینکه ماروبیاره صبح زودپاشده ورفته به حموم وخیلی بخودش رسیده وخیلیم منظربوده که زنگش بزنم بیاددنبالمون واینجوریا وقتی قضیه روبراش گفتم قانع شد وبخشیدم...
ماه رمضان شروع شده بودومن روزه میگرفتم خیلی خوب بودن موقع افطارتاعشقم نمیگفت افطارتوبازنکن بازنمیکردم,باهم دعامیکردیم وبعدبهم میگفت خانومم قبول باشه افطارتوبازکن...هروقت حال نمیکردم پاشم سحری بخورم بدون سحری روزه میگرفتم سعی میکردم که نفهمه اگرمیفهمیددعوام میکرد,یادش بخیر...
یادمه یه بارسریه حرفی که دنبال عشقم دراورده بودن اشتباهی به گوشش رسونده بودن باهم بحث میکردیم,من حرفام همه منطقی بود,بهش گفتم ببین من حاضرم بیام رودر روبشم بااون ادمی که این حرفوزده تامعلوم بشه کی دروغ میگه,بهش گفتم ببین میخان رابطمونو بهم بزنن,توخودت برو بشین فکرکن چطورمن این حرفومیزنم,بهم گفت خب باشه ببین قهرنیستیماولی تازمانیکه این قضیه روشن نشده باهم حرف نزنیم,منم بااینکه سختم میشد قبول کردم...یه دوروز گذشته بودودلم خیلی تنگش شده بودخیلی,تواوج فکرکردن بهش وآهنگ گوش دادن بودم وگوشیمم جلواسپیکرکامپیوتربودوپیاماعشقم میرفت تویه پوشه مخفی,دیدم اسپیکرصدادادولی پیامی دریافت نشده,پیش خودم گفتم حتماخط رفته اومده اینجورشده,بعدییهویادم افتادوای شایدعشقم اس داده!!!!باعجله رفتم توپوشه مخفی دیدم واووووووو اره درسته یه پیام از۰۹۱........بازش کردم دیدم یه جمله به زبون محلیمون نوشته که ترجمش میشه: دلم برات تنگ شده...اشکام بی صداگولی گولی میومد,براش پیام دادم منم الان دلم خیلی برات تنگ شده بودوبهت فکرمیکردم که پیامت اومد,بهم گفت بیاجلودرتون دارم میام توکوچتون,منم فوری بدو بدو رفتم جلودر,پیاده بود وسرکوچه داشت میومد,ازدور دیدمش,یه مهمون داشتیم داشت میرفت من اومدم داخل تابره اونم اینقدجلودرلفت داد تاعشقم اوندرسید وازکوچه رفت پایین ونشددرست هموببینیم
فک کنم خودش قضیه روفهمیده بودکه دیگه هیچی راجبش نه گفت نه ام پرسید وبازباهم شدیم,یادمه ازعشقم به یک اشاره ازمن به سردویدن بود,هروقت میگفت بیاببینمت من فوری جلودرحاضرمیشدم,الان که فکرمیکنم خیلی خندم میگیره,اصلاحتی به آینه هم نگاه نمیکردم باهمون لباس خونگی میرفتم جلودر ویه لحظه ردمیشدوهمو میدیدیم...
من دیده بودم که گردنش یه زنجیرداره وبرامم تعریف کرده بودکه یکی ازدوست دختراش داده بهش وقتی میداده دختره گریه کرده وگفته همیشه پیشت خودت نگرش دار,یه روز بهش گفتم:(اسم عشقم)یه چی ازخودت بهم میدی که همیشه پیشت بوده؟!!!همیشه دوست داشتم زنجیرشوداشته باشم,بهم گفت عزیزم خودم یه چیزخوشگل برات میگیرم,گفتم نه ببین یه چیزی ازخودتامیخام,یکم فکرکرد وگفت زنجیرم,میخایش؟؟؟منم که ازخدام بودگفتم اوهوم اره چراکه نه,میدی واقعا؟!گفت اره چراکه ندم...تودلم خیلی ذوق کردم که ازحرف اون دختره گذشته چون دوسم داره,بهم گفت خب یه جابگوتابیام بدمت,منم گفتم هروقت گفتم بیار توکوچه بده بهم...گفت دوتاچیزدیگم دارم میتونی برام نگهشون داری؟گفتم اره,گفت پس اونارم میارم,گفتم اوکی
یه روز داشتیم باهم حرف میزدیم ازم پرسید:...این سوالوقبلاهم یه بارپرسیدم دوباره میپرسم چون قراره خانومم بشی,توتاحالاباهیچ پسری حرف نزدی مطمعنم حتی دوران ابتدایی باهیچ پسریم بای بای نکردی؟!دوست دارم همه چیوبهم بگی,منم سه تااشتباه مسخره ی بچگیم که همیشه خودم میخندم بهشونوبراش تعریف کردم,اونوقتامن بچه بودم ونادان,من باهیشکی هیچ رابطه ی تلفنیم نداشتما,شایدبیشترشیطنتا دوران بچگی بوده,دوتاشو براش گفته بودم که دیدم صداش درنمیاد,هیچوقت نمیفهمیداون اتفاقارواخه اتفاقای خاص وشاقی نبودن ولی چون میخاستم بهش دروغ نگفته باشم سومیشم گفتم ووقتی
 تموم شدبهش گفتم من حقیقتوگفتم دیگه الان باخودته که بخای بمونی یاتنهام بزاری,اونم سکوتشو شکست وگفت:...من,توروحتی بیشترازمامانمم دوست داشتم خودت زدی همه چیوبهم ریختی وگوشیوقطع کرد...من رفتم تواغمای ناراحتی,یواشکی گریه میکردم که کسی متوجه نشه,موقع افطارداشت نزدیک میشد وبه خداگفتم خودت کمکم کن من فقط باهاش صداقت داشتم,شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق برداشت حرف نمیزد,سلام کردم وصدام میلرزید شروع کردم به حرف زدن:
اینااتفاقای بچگونه ی چندسال پیش بود,اتفاقایی که مطمعنم اگه من نمیگفتم توهیچوقت نمیفهمیدی,فقط بخاطراینکه باهات صاف وصادق باشم بهت گفتم,بعدشم هرکس دیگه ای جامن بودمیدید..........(بغضم ترکید).......تاباشنیدن دوتاش ساکت وناراحتی دیگه بقیشو نمیگفت......ولی من گفتم.......چون میخاستم همه چیمو بدونی.....چون دوست داشتم.........صدای اونم میلرزید...بهم میگفت گریه نکن,توروخداگریه نکن.......منم ازاونموقع تاالان به اینافکرمیکردم وبراهمین جوابتو دادم توروخداگریه نکن.......همون موقع صدای اذان ازمسجدبلندشد وبهم گفت خانومم ,توخانوم خودمی گریه نکن دیگه,موقع افطاره دعاهای قشنگتو بگو وافطارتو بازکن...منم آبجوش اماده نکرده بودم,چشمامو بستم وازته دلم ازخداخواستم که مادوتاروبه آرزوهامون برسونه,عشقم گفت آمین وبهم گفت عزیزم افطارتوبازکن,منم بایه لیوان آب سردافطارکردم,هممممممم یادش بخیر...
اولاآشناییمون عشقم زنگ میزدمن نمیتونستم بحرفم دور وبرم شلوغ بودهندزفری رووصل میکردم میزاشتم توگوشم واون حرف میزد,میگفت سلام,من میگفتم هممممم,میگف خوبی؟میگم همم,ههم هم؟؟؟؟؟ینی من خوبم توخوبی؟؟؟خخخخخخخ   اینقدمیخندید,بهم میگفت این همممم گفتنت هیچوقت ازیادم نمیره تازه اون اولا اسممو توگوشیش ذخیره کرده بودهhemmmmm
اماخط خودش که پیشم بودوذخیره کرده بودخانومم!!!!!!
یادمه یه روزم توتابستون این طرح۵+۵۵همراه اول که میگفت۵دقیقه صحبت کنید۵۵دقیقه ی بعدی هدیه ی همراه اول به شما,یادش دادم وفعال کرده بود زنگ زد وشروع کردیم به حرف زدن وهرکیم اومدنباید قطع میکردیم,من که تنهابودم خونه اونم پاشده بود به صورتش آب زده بوداومده بودتوحیاط,وای اینقدتعریف کردیمممممم یه عالمههههه یه ساعت تمااااام...بعدش اخراش مامانش براش صبحونه اماده کرده بودبخوره دیده عشقم رفت بیرون ربع ساعت,نیم ساعت،سه ربع شد نیومد سفره هم همینجور پهن,پاشده بوده اومده بوددنبالش عشقم گفت وااایییییی مامانم میاااادمنو بزنه وخندش گرفت....من ازاین طرف میخندیدم خودشم ازاون طرف,مامانشم خندش گرفته بود,هیچی نگفت رفت دیگه یه ساعت ماهم تموم شدوخدافظی کردیم واون رفت صبحونه بخوره منم رفتم ناهاربپزم,یه ۱۰دقیقه نگذشته بود,دیدم پیام داده کووووووفتتتتتت...پیام دادم :خخخخخ,چراااااا     گفت من باشم ودیگه باطناب توتوچاه نرم این۵۵دقیقه فعال نشده بوده همه شارژم رفت.اینقدخندیدم بهش...
[ برچسب:, ] [ 20:17 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت نونزدهم

بعداونروز عشقم همیشه بیرون بود وقتی که ازمدرسه میومدیم چون زمان امتحانابود دیگه دور وبرساعت۱۱میرسیدیم خونه,منم همیشه تواین مدت یه شاخه گل رز دستم بود ازمدرسه که میومدم,یادش بخیر یه روز بایدازدوستم کتاب میگرفتم وایستگاه اول پیاده شدم ازخونه ی دوستم تاخونه ی خودمون تقریبایه ربع ساعتی طول میکشید,من که گوشی نداشتم به عشقم خبربدم اونروز برنامم چیه,عشقم روایستگاه مامنتظربوده دیده وای همه پیاده شدن دوستام همشون هستن جز من...نگران شده بود,منم کتاباروازدوستم گرفته بودم وتومسیری که میومدم جاده خلوت خلوت بودهیشکی نبود,شنیدم صدای ماشین عشقم میاد,چادرم سرم بود,گل رزم دستم...اونم مث من ازدور منوشناخته بود,خیلی تند میومد وقتی رسید بمن دوتابوق زد ودستشابردبالا,منم سرموتکون دادم به معنای سلام وبهش لبخند زدم...عشقم میرفته دوروبرامدرسه که ببینه من چرانیومدم یااگه ازسرویس جاموندم منو بیاره,بعدکه دیددارم میام دور زدورفت وایسادروایستگاه تامن برسم,ازدور مواظبم بود,منم پیش خودم تصمیم گرفته بودم اگه خیابون خلوت بود گلارو بدم بهش,من کم کم نزدیک میشدم که مامانش ازخرید میومدووایساد پیش عشقمو باهم حرف میزدن منم رفتم وازکنارشون ردشدم ورفتم خونه....هممممممممم یادش بخیر اونروزی که بهم بوق زدخیلی دلم شادبوداخه دقیقامقابل محل کاراجی دومیم بود...یادش بخیر....
دیگه کم کم امتحاناداشتن تموم میشدن ومن یه شارژم خیلی وقت بودگرفته بودم که خواستم به عشقم زنگ بزنم خط پریو شارژ کنم,این شارژه رو گذاشته بودم لای کتابم وازبس به صفحه هاش ساییده بوده یه رقمش پاک شده بود کامل بقیم کمرنگ!!روز اخر مدرسه همه بچه هاگوشی اورده بودنو من میخاستم باعشقم حرف بزنم که ناباورانه باصحنه ی دلخراش پاک شدن یدونه ازاعداد شارژ روبرو شدم وچون ازمغازه گرفته بودم هیچ راه پیداکردن اون رقمه نبود.
اومدم خونه وچون بعداون اتفاق بهمن ماه خونوادم فک میکردن مادوتاهیچ ارتباطی باهم نداریم به مامانم گفتم که من گوشی میخام,یه روز اولو مقاومت کردن ولی روز دوم گوشیو دادن ومامانم بهم گفت ازش درست استفاده کن تااجیت روسیاه بشه که اینقد بهت الکی گیر نده,خخخخخخخخ,منم گفتم باشه خیالت راحت!تافرداش به خودم سختی دادم ومحافظ کارانه عمل کردم تااگه یه وقت یهویی اجیم بهم گفت گوشیتوبده نگاه کنم بدون هیچ ترسی بدمش.
فرداصبح شد واجیام رفتن سرکار ومامانمم رفت بیرون من خونه تنهابودم,نمیدونم چراباخط خودم زنگش نزدم شایدبرا اینکه به حرف مامانم گوش داده باشم!!خط عشقمو انداختم روگوشی شارژم نداشت,نزدیکاساعت۸ونیم بود,فک نمیکردم عشقم اون موقع صبح بیدارباشه,درخواست تماس دادم,پنج دقیقه نشددیدم داره زنگ میزنه,خیلی استرس داشتم بعداونروز که بهم قول داده بوددیگه جز من سمت کس دیگه ای نره اولین بار بودباهاش میخاستم حرف بزنم,سلام واحوال پرسی کردیم,بهم گفت...چرااینقددیربهم زنگ زدی؟!میدونی من چقدمنتظرت بودم؟!!!           وای تودلم عروسی بود,ذوق میکردم قضیه روبراش تعریف کردم وگفتم که دیگه گوشی دارم فقط نمیخام باخط خودم بهت پیام بدم,هروقت کارم داشتی باخط مامانت تک بزن تااون خطو روشن کنم!بعددیگه خدافظی کردیم وتاشب هروقت کارم داشت باخط مامانش تکم میزد میترسیدم باخط خودش تک بزنه چون اجیم شمارشو میشناخت واگه میدید باز اون اعتماد به سختی جمع شدم ازبین میرفت.روز بعدش دیدم اینجور فایده نداره ودیگه کم کم شروع کردم باخط خودم بهش پیام دادن.
خیلی خیلی روزای خوبی بودن,جام جهانی۲۰۱۴بوداگه اشتباه نکنم,باهم فوتبال میدیدیم,تولحظه هاحساس بهم اس میدادیم جالبه محتوای پیامامونم دقیقامث هم بود
یه شب بهم گفت یه دختره که از قوم وخویشامون بود دست ازسرش برنمیداره,هرچی اجیش باهاش حرف میزنه که داداش من تورونمیخادواین جوریاولش نمیکنه,ازم خواست تابهش پیام بدم وبگم دست ازسرعشقم بردار,اون شماره منو میشناخت واگه میزد به سرش پامیشد میومد جلودرمون شر به پامیکرد,خط عشقم که پیش من بود شارژ نداشت برام انتقال داد رواون خطه وفرداصبحش حال دختره روگرفتم بهش گفتم که من کامل میشناسمت وعشقم همه چیو بهم گفته که گذشته چیشده ببین من آبروت برام مهم بوده که به کسی نگفتم اگه سریش بازی دربیاری به گوش خونوادت میرسونم که خودت میدونی چقد بدمیشه,توخودت نامزد داری دست ازسر عشق من بردار,گفت باشه من دیگه کارش ندارم خوشبخت باشین اجی,خدافظ...تادو روز اثرگذار بود ولی بعددوباره زنگ میزد,خوشم میاداعشقم به محض اینکه دختره زنگش میزد بمن میگفت من حال دختره رو میگرفتم!بعد یه روز دختره ازعشقم پرسیده بود
عشقتو بگم اگه دختر خوبی بود منم خوشحال میشم ودست ازسرت برمیدارم,اونم گفته بودکه فلانیه,دختره یه روز اومدخونمون وخیلی باهم حرف زدیم واخرسربااینکه نامزد داشت گفت من(اسم عشقم)رو سپردمت دست تو وبرامون ارزوی خوشبختی کردورفت... کم کم امتحانای اونم شروع میشد وچون جزوه نداشت که بخونه نمیخواست بره سرجلسه,بهش گفتم برو تو
حالا استاداوقتی ببینن رفتی نمیندازنت,اولا قبول نمیکرد,بعد قانع کردنش که گفتم بخاطر منم که شده برو,قبول کرد ورفت,عصرازاینجاراه افتادتاشب خونه ی آجیش باشه وصبح بره سر جلسه,نزدیکاغروب بود هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد,نگرانش بودم
 
بعدیه ربع ساعت زنگم زد وگفت...من نمیتونم خوشبختت کنم!!!!بایه حالت بغض...وااااای منو بگین داشتم میمردم که خداینی چیشده؟!!!!گفتم چی میگی چیشده؟چرااین حرفارومیزنی,گفت من اصلاشانس ندارم اون مقدار پول که توجیبم بود وبایدپول بنزینمو ناهارم فردادانشگاه باشه دادم که پنچری ماشینموبگیرن,ماشینم پنچرشده,دیگه پولم برام نمونده که فردابخام مستقیم برگردم خونه...من کلابهم ریختم,بهش گفتم ازدومادتون قرض کن,تااونجارفتی حیفه همینجور برگردی!گفت...توکه منو میشناسی من دوست ندارم به کسی بگم پول!دیدم ناراحته واعصابشم خورد دیگه هیچی نگفتم فقط یه کلام گفتم همین که تااونجارفتی بخاطرم برام اندازه ی یه دنیاارزش داره وباهم خدافظی کردیم خیلی درگیر بودم که خداچی راجبم فک میکنه,مگه من چی ازش میخام که فک میکنه بااین اتفاق نمیتونه منو خوشبختم کنه!!!!!اخرشب یه چنتا پیام طولانی اماده کرده بودم براش فرستادم،که توراجب من چی فک کردی من توروفقط وفقط براخودت میخام,اونقدر دوست دارم که حاضرم باهات توچادر زندگی کنم وفرش زیر پامون زمین خداوسقفمونم اسمون خداباشه,من وقتی میگم دوست دارم یعنی اگه باهم بودیم ویه سال نتونستیم لباس نوبراعید بگیریم هیچ برام مهم نیست_اگه هرروز طلبکار اومد جلودر بازم مهم نیست_اگه رفتی مغازه قرض کنی وبهت ندادن هیچ اشکال نداره_ببین من اونقدر میخامت که اگه لازم شد منم پابه پای تومیام کارگری واین حرفا...
اس دادتوعزیزدل خودمی من هیچوقت نمیخام همچین اتفاقا برامون بیوفته,همین که تواین حرفاروگفتی برام دنیای ارزشه...
[ برچسب:, ] [ 21:28 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت هجدهم

روزا از پی هم میومدن ومیرفتن,یه شب عشقم بهم گفت که یه کاری براش پیش,اومده وبایدبره شیراز,منم اون موقعاعادت نداشتم فوضولی کنم
وتاته تهشو درنیووردم بیخیال بشم,بهش گفتم تابرسی منم بیدارم میمونم تاخدای نکرده خوابت نبره پشت فرمونی,ساعت ۱۱بودوتابرسه به مقصد۴ساعت ونیم بایدمیرفت,منم فرداش کلاس داشتم,گوشیم نداشتما ولی خب برابیدارشدن ورفتن به مدرسه گوشی داداشمومیزاشتیم روزنگ وکنارمن میزاشتن چون خوابم ازهمه سبک تربود,اونشبو وقتی فکرمیکنم خیلی تعجب میکنم که چطور من چقدرنترس بودم.فک کنین مابین دونفرمیخابیدم البته بافاصله یه متری بعدهمون جاتورختخواب سیمکارت عوض میکردم,زیرپتوباگوشی نوکیاساده که چقدتق تق میکنه موقع پیام دادن!تاساعت ۴اگه اشتباه نکنم بیداربودم تابرسه,خیلی میگفت خانومم توبخواب من خوابم نمیادفرداکلاس داری سرکلاس خوابت میادواینجوریاولی من گوش ندادم بیداربودم تارسید,اونشب فقط دوساعت خوابیده بودم,صبح بیدارشدم ورفتم مدرسه دوزنگ اول تخصصی بودرفتم سرکلاس,بعددیگه دیدم نمیتونم خوابم میاد,خودمو زدم به بدبودن حالم واینکه سرم گیج میره واینجوریا!!!زنگ زدن بابام اومددنبالم واومدم خونه که حالاینی استراحت کنم شماره عشقموگرفتم ببینم حالش چطوره خوبه کی برمیگرده,دیدم وای خاموشه...!!!!هرچی شمارشو میگرفتم خاموش بودومنم نگراااااااااااااااان....گوشیم نداشتم شب خوابم نمیبرد,فرداش بازمدرسه...عصرم هرچی زنگش میزدم خاموش بود,تااوموقع که ازمدرسه بیام وروز دوم خاموش بودنش باشه پیش خودم میگفتم حتماشارژ برقیش تموم شده که خاموشه,ولی وقتی دیدم هنوزم خاموشه نگرانیم بیشترشد ومث یه مرغ سرکنده بودم
وبعدازیه عالمه نگرانی بالاخره روزسوم گوشیش روشن شد,بعدچنتابوق برداشت ویه عالمه ناراحتی کردم که چراگوشیت خاموشه سه روزه واینانمیدونی من چقدنگرانت بودم و...بعدهمه چیوبرام تعریف کردکه چی شده بوده که گوشیش خاموش بوده,که چون اونجابه من وعشقم مربوط نیست اینجانمیگم!!
اگه اشتباه نکنم فرداعصرش رسیده بوداینجاوتوراهمم اومدوهمدیگه رودیدیم,روزای خوبی روباهم داشتیم وکم کم امتحاناازراه میرسیدن اخرای اردیبهشت بودکه یه روزبرام تعریف کردکه یه دختره واقعارواعصابشه واذیتش میکنه واینجوریا,من چون دوسش داشتم دلم نمیخاست که منم اذیتش کنم بخاطرهمین بهش گفتم خب حالاکه اینجوریه من میرم تایدونه ازعذاب وجدانات کمترشه,کاری که خیلی برام سخت بودولی بخاطر عشقم بجون خریدم,اونم بهم گفت...هیچوقت خوبیات یادم نمیره برات ارزوی خوشبختی میکنم؛خداحافظ
من موندم تواین خدافظش واونم رفت...موقع امتحاناترم بوددیگه ومن فقط به صداماشین حواسم بودوقتیکه ازتوکوچه ردمیشد,تقریبایه هشت نه روزی گذشته بود,تواین مدت من سروصدای,داخل خونه روبهونه میکردم وشباتوحیاط درس میخوندم,وقتی صداماشینش ازکوچه خودشون تاخونه ی ماهی نزدیکترمیشدصدای تپش قلب منم تندترمیشد میدونستم که اونم دل تنگم شده,درسته خردادماه بودولی اینجاشباش هنوزسردبود منم یه سرماخوردگی جزیی داشتم...روز۱۱ام بیخبربودنمون ازهم بودکه من تویه اتاق تنهاتوحیاط بودم,شبم بود یادمه فرداش امتحان ریاضی داشتم,بهش گفته بودم قبلاکه من گاهی وقتاتواون اتاقه درس میخونم,وقتی چراغش روشنه من اونجام,اونشب شمردم۱۵بارپشت سرهم اومدوردشدوصداآهنگشو شنیدم...دنبال یه,بهونه بودم که زنگش بزنم
سه روزبعداین ماجراروز جوان بودوتصمیم گرفتم که به بهونه ی تبریک روز جوان زنگش بزنم...بادوستم پری که ازهمه بیشتربهش اعتمادداشتم وراحت بودم گفتم که اون خطتو که استفاده نمیکنی سه شنبه بیارمدرسه,آورد ومنم که بخاطراون سرماخوردگیه کلاصدام گرفته بودووقتی حرف میزدم دوستام میگفتن صدات عوض شده,رفتیم سرجلسه امتحان وبعداولین نفرمن بودم که برگمو دادم واومدم بیرون,روخطه۲۰۰شارژ بیشترنبود پیش خودم گفتم همین واسه تبریک گفتن بهش کافیه!رفتم توآبخوری مدرسه وشمارشوگرفتم,دستام میلرزید,میدونستم شماره براش نااشناس,بعدچنتابوق برداشت گفت الوو   گفتم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه,شرمنده این موقع صبح مزاحمتون شدم,میخواستم روزجوانوبهتون تبریک بگم...!!!!!!    اونم گفت سلام,خیلی ممنون     من گفت خب ببخشیدکاری ندارین خدافظ      اسممو صدازد...شارژم تموم شد...یه دیقه نشددیدم داره زنگ میزنه برداشتم,حرف نمیزدم,دلم ولبام وچشام باهم گریه میکردن...اخه این دوهفته خیلی بهم سخت گذشته بود,خیلی دلتنگش شده بودم...بازصدازداسممو...بابغض وگریه گفتم توچطورمنوشناختی منی که اینقدصدام بعداون اتفاق بایه سرماخوردگی جزیی میگیره...اون گفت مگه میشه من صدای تویادم بره؟!!!اون سکوت کردومن شروع کردم باگریه حرفاموزدن که تومیدونی من تواین مدت چی کشیدم چقددلم تنگت شده...اینارومیگفتم وهی صدام میگرفت,وقتی صدام درنمیومد عشقم همش میگفت ...توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخشش
بهش گفتم فک میکنی من نمیفهمم اونشب ۱۵باراومدی ورفتی,فک میکنی من نمیفهمم شباحواسم بهت هست,من بخاطرشنیدن صدای م
اشینت که بفهمم سالمی یانه شباتواین سرمابیرون مینشستم که ازنگرانی نمیرم؟!!!!    وای نمیتونستم اروم شم,کافربشم وقتی یاداونروز میوفتم دلم یه جوری میشه ,عشقم همش التماس میکردکه توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخش...وقتی آرومم کردصدای اونم میلرزید,گفت...؟؟گفتم بله!گفت بهت قول میدم که جزتوسمت کس دیگه ای نرم,قول قول...اشکام واینمیستادن بی صدامیومدن,سکوت کرده بودم,اونم همینطور!ازم پرسید...بازداری گریه میکنی؟؟گفتم(اسم عشقم)خیلی دوست دارم!!!!اونم گفت عزیزمی منم دوست دارم توروخدامنو ببخش اذیتت کردم وبعدهمون موقع مرمر میومدمن مجبورشدم فوری خدافظی کردم.تااومدم گوشیوقایم کنم توکیف واشکاموپاک کنم رسید ووقتی دیدگریه کردم بغلم کردوگفت چته عزیزم چراگریه میکنی گفتم هیچی اجی بیخیال نمیخام کسی بدونه گریه کردم اونم اشکاموپاک کردوبصورتم آب زدم ورفتیم بیرون.
[ برچسب:, ] [ 21:13 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت هفدهم

خب سال ۹۳یه سال پرماجرا برا منه...
بعدتحویل سال چون رفت وآمدزیادبودنمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم,روز یکم فروردین ازدور دیدمش...روزاگذشتن تاشد۳،۴عید...خالم اینااومده بودن خونمون ومنو دخترخالم به بهونه ی سرزدن خونه یکی ازقوم.وخویشامون که رفته بودن مسافرت زدیم بیرون ,ازشانس من گوشی خالم پیش دخترش مونده بود,منم که خطه پیشم بودوانداختیم روگوشی وزنگ زدم عشقم,واااوووو توسال جدیداولین باری بود که باهم حرف میزدیم.بعدسلام علیک واحوال پرسی وتبریک سال نو ازش پرسیدم آقاااام توکجایی اینجااینقد سوت وکوره نکنه مسافرتین؟!گفت که نه بادوستم بار آوردیم برازجان...وبعدیکم صحبت کردن خدافظی کردیم
بهم گفته بودتادو روز دیگه برمیگردن,منم روزارو میشمردم...بالاخره اونروز موعودرسید ومن باشنیدن صدای ماشینش فهمیدم که اومده...خیلی جالب بودا باصداباهم ارتباط میگرفتیم بعد دو روز دوباره صدا ماشینشو نمیشنیدم,بهم گفته بودکه میخان برن مسافرت وحدس میزدم که رفتن...یه دوسه روز گذشته بود که من خونه تنهابودم
باگوشی خونه زنگش زدم پشت فرمون بود ومامان وداداشاشم پیشش بودن خیلی راحت بود پیششون یادم میاد میگفت هرچی به مامانم میگم کمربندتو ببندگوش نمیده توبهش بگوشایدبه حرف عروسش گوش داد...خخخخخخ من پشت گوشی گفتم عمه کمربندتونو ببندین 
بعدگفت بحرفت گوش دادبست ببین ازهمین الان معلومه که حرف عروسش جلوترازحرف پسرشه ومیخندیدیم که ییهو آیفنو زدن ومنم هول هولکی خدافظی کردم وقطع کردیم.
روزا پشت سرهم میگذشتن ومنم گوشی نداشتم وهروقت داداشم میرفت بیرون گوشیش میموندخونه من یواشکی خطی که عشقم داده بودو روشن میکردم وازهم خبرمیگرفتیم...همیشه هم کنار یه ساختمون سبزه بود اونجاوایمیساد وباهم حرف میزدیم...
روزای خوبی بود,عشقم باز میرفت دانشگاه ومن ازاین بابت خیلی خوشحال بودم,یادمه همیشه عصراکه تعطیل میشدیم منو شیرین ومرمر که خونه هامون تویه کوچه بود رویه صندلی توسرویس مینشستیم ووقتی میرسیدیم به میدون که ایستگاه مشخص میشد ومیدیدیم که عشقم منتظر وایساده باماشینش اونجابادستامون بهم هشدار میدادیم
ینی اونابه منی که همیشه وسط مینشستم نشون میدادن غافل ازاینکه من عشقموازکیلومترهامیشناسم...خیلی باحال بود,دقیق ماشینشو اونجایی که مابایدپیاده میشدیم پارک میکرد,بعدوقتی ماازسرویس پیاده میشدیم باماشینش راه میوفتادوچنبار تارسیدنم به خونه میومدومیرفت.اینقد اتفاق میوفتاد این ماجراکه دیگه راننده سرویسمون وبچه هامیگفتن ستاداستقبال اومده واینجوریا خخخخخخ...منم اص به روخودم نمیووردم...یه دختره بودتیپ وقیافش ناجور بودبعدراننده سرویسمون فک میکرد برا اون دختره میاد حالاپیش خودش براضدحال زدن به عشقم همه ی مارو روایستگاه پیاده میکرداون دختره بیچاره رو میزاشت تنهاتوسرویس میبرد جلو درخونشون پیاده میکرد...ماهم که بااون دختره لج,دلمون خنک میشد وغش غش میخندیدیم وباعشقمون که همیشه مراقبم بود خوش میگذروندیم...
همیشه وقتی خطه رو روشن میکردم واگه خونه خلوت بودزنگش میزدم اونقدحرف میزدیم که شارژ من تموم میشد,بعداون زنگ میزد واونقدمیحرفیدیم که شارژ اونم تموم میشد...خیلی روزای خوبی بودن,اون اولا به عشقم گفته بودم هروقت دیگه نخاستی باهم باشیم بهم این جمله روبگوتاباگوشاخودم بشنوم؛ترجمه فارسیش میشه:برو گم شو...ولی توزبون محلی مایه جورجمله خیلی سخت وسنگینیه...یادم میاد روز مادربوداونقدحرفیدیم که شارژ هردوتامون تموم شد بهم گفت میرم شارژ خریدم واسه توام میفرسم من گفتم نه نمیخام من که خطم خاموشه هروقت کارت داشتم درخواست تماس میدم روخطت,خلاصه من خطوخاموش کردم وبامامانم رفتیم که بریم سرقبرچون روز مادر بود,عشقمم درجریان بود وتومسیربود,خیلی تشویقم کردکه بامامانم میریم سرقبرمادربزرگم....روز خوبی بود فرداش که ازمدرسه اومدموخطه رو روشن کردم دیدم برام شارژ انتقال داده,نمیتونستم حرف بزنم پس پیام دادمش,خیلی باهم اس بازی کردیم اخرش گفت من بایدباهات تموم کنم دیگه!!!!!!!
منوبگین رفتم تویه شوک,اخه بعداین همه روزاخوب وقشنگ بازچیشده؟!!پیش خودم گفتم شایدسربارشم شاید دوسم نداره,نخواستم اضافی باشم,گفتم باشه هرجورراحتی....
اونم گفت پس خدافظ براهمیشه...
چن دقیقه ذهنم فلج شده بود,بعدزنگش زدم چنتابوق کشیدوبعدبرداشت,بهش گفتم حالاکه میخای بری اون جمله هه روبگوتاباگوشاخودم بشنوم.گفت من نمیتونم بگم بهت پیام میدم وقطع کرد...
یه دیقه شد ویه پیام دریافت کردم قلبم داشت میومدتودهنم بازش کردم:خیلی خیلی معذرت میخام ولی(اون جمله هه به زبون محلی)
وای منوبگین اشک شری ازچشام سرازیرشد,اخه برام سخت بوداون جمله روبهم گفت,منم شاتاراق گوشیوخاموش کردم
تاشب همش تودلم آشوب بود,شب موقع خواب پیش خودم فکرمیکردم خب اون اگه میخاست بره چرااون جمله رو زبانی نگفت که باگوشاخودم بشنوم,چراتوپیامش اول نوشته بودخیلی خیلی معذرت میخام,اون که میخاست بره پس چرااینجورکرد؟؟؟؟؟؟
فرداعصرش نیومدرومیدون
 وقتیکه ماازمدرسه میومدیم,ساعت نزدیکا۷عصربودمن بیرون کارداشتم ومجبوربودم برم بیرون,میدونستم اون موقع صددرصدبیرونه حوصله نداشتم ببینمش وبازدلم آتیش بگیره,ازیه مسیرفرعی رفتم تارسیدم به مقصد,وقتی داشتم واردمغازه میشدم یه صدمتربااونجایی که همیشه عشقم وایمیسادفاصله داشت ازاونجاشناختم که اره عشقمه,اونم منو شناخت...من رفتم داخل وبعدخریدوقتی اومدم بیرون وبالارونگاه کردم دیدم کسی نیست,خیلی ناراحت شدم,سرموانداخته بودم پایین
وتواین فکربودم که وااای چقدنامرد,بخاطراینکه منونبینه رفت....
وقتی پیچیدم توکوچه خودمون وسرموبلندکردم دیدم وااااااایییییییی وایساده روبروم,اوممممم ازخوشحالی میخاستم جیغ بزنم,اروم سرموانداختم پایین وازکنارش ردشدم
دوباره شب شدوموقع هجوم فکرام بیشتروشدیدترازهمیشه,میگفتم اگه واقعاازم بدش میومد نمیومدوایسه سرکوچه,تومسیرمن...
وای فرداعصرش که ازمدرسه میومدم همون جای همیشگیش وایساده بودباماشین,اومدیم وپیاده شدیم,تارسیدن بخونه چنباراومدوردشد,وای من رسیدم خونه ورفتم داخل,این عشقم صداضبطشو تاته بازکرده بودودقیقه ای یک بارمیومدومیرفت,قشنگ ازصداشم معلوم بود یواش یواش میره,اینقدمیترسیدم یکی ازهمسایه هاجلوشو بگیره بگه چخبرته چرااینجوری میکنی!!!
یه آن به ذهنم رسید شایدخطشو میخاداینجوری میکنه,خونه شلوغ بود,گوشیو برداشتم ورفتم توحموم,شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق برداشت توماشین بودومعلوم بودتندمیره وصداضبطشم کمی میومد فوری بایه حالت تندی گفتم سلام خطتومیخای کوچه روگذاشتی روسرت؟!گفت نخیراص یادم نبودولی الان که گفتی چراخطمو میخام.(بعدماشینشونگه داشت وصداضبطشم بست تا ته)منم گفتم اون خط تنهایادگارییه که ازت دارم نمیدمش اگه نمیخای دست من باشه برو بسوزونش,گفت باشه منم گفتم خدافظ
اونم قطع کرد,یه لحظه همونجارفتم توفکر که خدااگه خطش اص یادش نبودپس چراکوچه روگذاشته بودروسرش؟!!!اگه دیگه براش مهم نبودم چراماشینونگه داشت تاحرف بزنم(اون اص بهم نگفت ماشینو نگه داشتما من خودم متوجه شدم) بااتفاقای چندروز گذشته باعث شدحس کنم هنوزم دوسم داره...
دوباره شمارشوگرفتم,بعددوتابوق برداشت,هیچی نگفت منم هیچی نگفتم....سکوتوشکستم واسمشوصدازدم؟؟؟هیچی نگفت گفتم ازت انتظارنداشتم اون حرفوبهم بگی....یه حالتی بغض گلوموگرفته بود,ساکت شدم,اونم گفت من ازت انتظارنداشتم...باصدای گرفته گفتم تواون جمله روبهم گفتی...گفت توباگوشات شنیدی؟!!هیچی نگفتم اخه راست میگفت قراربوداگه من باگوشاخودم شنیدم برم اززندگیش...
ادامه دادکه...من هروقت غرورمومیزارم کنارتاباهات راحت باشم توغرورت میره بالا,من ازت انتظار داشتم وقتی میگم میخام برم بگی بیخودتومال منی,یاحداقلش بپرسی براچی؟چراااا؟؟نه اینکه بگی هرجورکه راحتی!!
وای من دیگه حرفم نمیومد,فقط صدااشک!!!!!حالابعضیاشایدبگن که اشک که صدانداره که؛اتفاقااشکم صداداره که فقط اونایی که عاشق واقعین میشنونش...
گفت میدونم سختت شده بوداون حرفه ولی من قبل گفتنش توهمون پیام ازت معذرت خواسته بودم.اگه دیگه دوست نداشتم نمیومدم تومسیرت,بخاطرتوکوچه رونمیزاشتم روسرم,...ببین حتی اونروزی که بعدیه روز قهرکه من کوچه روگذاشته بودم روسرم زنگم زدی فک میکردم زنگ زدی براآشتی ولی تو راجب من خیلی اشتباه میکردی,ببین اگه برام مهم نبودی وقتی داشتی حرف میزدی ماشینو نگه نمیداشتم تاتموم فکروذکرم حرفای توباشه....
باصدایی که میلرزیدازش معذرت خواستم,اونم گفت ببخشیداون جمله روبهت گفتم چون ازت خیلی ناراحت شدم
بهش گفتم دوست دارم وباز دوباره آشتی شد.......
[ برچسب:, ] [ 18:2 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]